خوابه ازمابهترون 😊😃✌️

@شااهدخت  

@narges_16  

@donya_1234  

@قدرتمندترینم۲  

خوب داستان از اونجایی شروع میشه که دو سه سال پیش  نردیکانم  دوتا مشکل داشتن ..

منم نمازم اول وقت بود و نماز صبحم مرتب با دعا و ذکر انجام میدادم

یه روز بعد نماز صبح هوا هنوز روشن نشده بود که خوابم برد. 

خودمو توو یه باغ دیدم که دور تا دورش دیدار کاهگلی بود و فقط چند تا درخت کوتاه داخلش بود و سرسبزی آنچنانی نداشت

بعد دیدم بابام کنارمه و ینفر داد زد مهدی داره میاد ...یه آقای پنجاه ساله با کت و شلوار طوسی و موی جو گندمی  وارد شد و یه کتاب خیلی بزرگ و قدیمی زیر بغلش بود پشت سرش دوتا پسر جوونم بودن

ما بهش سلام دادیم اونم سلام داد و سریع رفت به دیدار باغ که رسیدن یدفعه بقیه راهو رفتن به سمت آسمون مثه اینکه براشون پله نامرعی گذاشته باشم رفتن بالا تا غیب شدن منم دست تکون دادم دو تا عقبیا دست تکون دادن 

ناگهان از سمت چپم یه سکوی بزرگ ظاهر شدو یه آقای شیک و اونم میانسال بود به ما لبخند زد و سلام دادیم  

که یه عده زیادی زن اومدن روی اون سکو 

همشون محجبه با قدهای خیلی کوتاه ..سال عربی بسته بودن با پیراهن 

یکیشون دست منو گرفت و نشست روی پله کنار اون سکو..از زیباییش هرچی بگم کم گفتم دو تا چشم بادومی درشت داشت که کل صورتشو گرفته بود با یه دهن کوچولو ..سفید و صورت گرد داشت 

اون موقع ها من یه گردنبند چوبی داشتم اونو گرفت توو دستش و گفت بقیه می‌دونن(حجم غمم رو)بعد یه کتاب خیلی بزرگ روی پاهاش بود بازش کرد سه تا چیز مهم به من گفت یکیشو یادم نموند ..یکیش یه کلمه عربی بود و سومیش گفت نذر امام جواد کن و چله بگیر ..تا اومدم ازش تشکر کنم غیب شد ..خاستم برگردم که

یه اتاقک کوچیک بود باید از اون رد می‌شدی تا بیای بیرون از باغ ..دیدم چند تا بچه و یه دختر نوجوان دور یه زن جمع شدن

دختر نوجونه گف نمیزارم رد شی و پرخاش کرد بهم ..گفتم چرا ..گفت این زن که اینجا نشسته دایه همه ماست (یعنی کل اون طایفه جن یا پری )گفت تو سوزوندیش..بعد لباسشو زد بالا دیدم بالا تنه ش سوخته .. 

البته اون زن خیلی متین بود و کلامی گله نکرد ..من ناراحت شدم و گفتم حالا چکار کنم

یه روسری سفید خیلی قشنگ با ریشه های بلند سرم بود زنده گفت اینو بهم بده تا ببخشمت..من گفتم این نمیشه ولی یکی شکل همین برات میگیرم و راهو باز کردن اومدم بیرون

بیدار شدم و یه نیم ساعتی توو شوک بودم  

از فرداش چله ای که گفته بودنو شروع کردم و دقیقا روز چهلم هر دو تا مشکل حل شد با هم.. 

هنوز گاهی فکر میکنم روسری داستانش چی بود  

 یه شب دوباره خابشون دیدم که