نمی دونم چرا دارم اینجا مینویسم ، می دونم حال هیچکس برای کسی دیگه مهم نیست...
خستم، عصبیم، بهم ریختم، بریدم دیگه
واقعا انگار جز تاریکی چیزی وجود نداره، نمیدونم براچی یا کلا چرا دارم ادامه میدم
دلیل خوبی نه برای مردن دارم نه برای زنده بودن
به یحایی رسیدم که نه فکر بقیه مهمه ن رفتارشون
در واقع اصلا میخوام نباشن
دوست ندارم از رو تختم بلندشم
خستم از دراز کشیدن
زیادی عصبی بودم دیشب با آرامبخش خوابیدم
دوباره بیدارشدم عصبی بودم دستام شروع ب لرزیدن کردن تا دوباره قرص خوردم الان بی حسم
ن میتونم بخوابم ن کار دیگه ای کنم
دلم میخواد ناپدید شم
شاید اینجا آخر زندگی منه
خیلی بده این حس و حال :)