من تو بدترین و حساس ترین نقطه ای زندگی وایستادم .خیلی عصبیم و خیلی ناراحت . مامانم ولی درک نمیکنه . صبح ها نمیزاره بخوابم . ۷ صبح میاد بالا سرم داد میزنه . همه چیزو بهم میکوبه ... یا انقدر حرف میزنه تا دیونه بشم .. تو طول روز فقط مخ آدمو میخوره . میگم تموم کن و باز ادامه میده ... من چند کیلو لاغر کردم . ثپش قلب گرفتم ... دیگه صبح نزاشت بخوابم .پاشدم گفتم ولم کن
یدونه با قابلمه زد تو دستم .. من گوشیم زدم به دستش هولش دادم . خیلی ناراحتم . همش گریه کردم .. ولی خیلی حالم بد .کاش درک می کرد