شب تا صبح از دست نی نی خواب درست و حسابی ندارم. صبح هم که پاشدم . یهو شوهرم گفت میخوام برم نمایشگاه کتاب. مثلا قرار بود امروز و فردا خونه باشه. داشتم صبحانه میخوردم پسر سه سال و نیمه ام میره همه اش آب ظرفشویی رو باز میذاره دستشو میشوره. هی گفتم بیا پایین ، آب رو ببند گوش نکرد. بعد شوهرم رفت با کتک آوردی پایین. وااای خدای من حالم بد شد اعصابم خورد شد. بچه طفل معصوم. دعوامون شد. تن و بدنم لرزید. سردرد بدی بهم دست داد و میگم چرا میزنی لعنتی.
بچه رو آروم کردم امودیم نشستیم ادامه صبحانه . اعصابم خورد بود عسل رو با شیشه آوردم سر سفره. گفتم شیربرنجی بخوره با عسل زودتر بره. عسل رو ریخت رو شیر برنج با زبون شیشه رو تمیز کرد. وااای من جیغم در اومد . گفت ببخشید. سه باااار این کار رو به فواصل ۵ دقیقه تکرار کرد. حااااااالم بهم خورد. اصلا حالم بد شده. سردرد بدی بهم دست داده. هم به خاطر بچه هم بخاطر رفتار چندشی که انجام داد. فقط گفتم بررووووو برو نمیخوام تا شب ببینمت. رفت الحمدالله
چند وقته نمیتونم تحملش کنم . روزهایی که صبح تا شب نیست آرامش دارم. دلم نمیخواد ببینمش. جدا هم که میخوابیم. چقدر بهش سرد شدم