تو پارک پیش خانما نشسته بودم باهم داشتیم حرف میزدیم یهو یه پسر تقریبا بیست و خورده ای ساله اومد گفت اون بالا بودم بعد همینجور موشک میزدن جنگ شده بود مثلا دنیا دست ماست بعد رفت بعد فکر کردم آشنا کسیه از خانما پرسیدم گفتن نه آشنا نیست حتما گل زده 😶
بعد پشمام ریخته بود که نیم ساعت بعد دوباره اومد گفت الان اونجا یه پسر بچه بود نه پدر داشت نه مادر میگفتن بیا ببرش هی میزدنش!
اصلا یه وضعی بود بنده خدا مام دیگه ترسیدیم برگشتیم خونه خانما میگفتن خدا پدر و مادر بکش همچین بچه ای بهش نده
خدا به جوونا مملکت صبر بده...