امروزم یه روز تکراری بود ، الکی الکی تموم شد رفت ، دلم میخواد فریاد بزنم از اینکه وقتای ارزشمندم دارن یکی یکی هدر میرن ، بدون حتی ذره ای کار مفید
البته که ساعت ۹ پاشدم به قصد درس خوندن اما دریغ از ذره ای
تنها بخش هیجان انگیز امروزم شروع کتابی بود که مدت ها قصد خوندنش رو داشتم
که متاسفانه یا خوشبختانه بعد خوندن ۷۵٪ اش افسردگی حاد گرفتم و اندکی هم حس رضایت
بعدش رفتم سراغ گوشی ، گوشی و دوباره گوشی
بعد خوابیدم بعد بیدار شدم و دوباره گوشی
لعنت بهش ، لعنت بهش ، لعنت به موبایل ، لعنت به رسانه ، لعنت به فضای مجازی مسخره که مفتش هم گرونه
درد سرم بدتر شد ، عمیق شد ، اونقدر که دندونامو می فشردم به پتو که صدام بیرون نره
اصن سردرد مثل یه غوله ، یا مثل یه ارگونیم که رسوخ میکنه تو بدن ، یا مثل یه باتلاق که میکشونتت تو خودش ، سردرد خره ، نه ؛ اصن سردرد یه آدمه ، همینقدر وحشتناک و تلخ
تصمیم گرفتم یه غذای جدید واسه افطار ترتیب بدم ، در حالی که ذوق و شوقم ۱۰۰۰ درجه بود ؛ غذام آماده شد و آوردم سر سفره ، همه رو هم صدا زدم
اونقدر خوشحال بودم که سردردم یادم رفته بود ، اونقدر که نفهمیدم نمکش کمه ، اونقدر که نمیفهمیدم نکات مامانمو راجع به سرخ کردن هات داگ
و زدم شبکه ۳ ، برنامه مورد علاقه و غذای خوشمزه چه شود ! با حضور داور مورد علاقم حسنین و مجری مورد علاقم رسالت ، اصن برنامه مورد علاقم ، محفل
یادم نمیره اون روزی رو که رسالت داشت همه رو معرفی میکرد : سید حسنین الحلو از عراق ، رضوان درویش از سوریه ، غلامرضا قاسمیان ، احمد ابوالقاسمی و حامد شاکرنژاد
اما امشب فضا یه جوری بود ، از اونجایی که رسالت شعر خوند و حسنین کادو جو عوض شد ، غم همه دنیا نشست رو دلم وقتی فهمیدم برنامه قراره تموم بشه ، فکرشم نمیکردم اینقدر خو بگیرم با این برنامه ، فکر نمیکردم اونقدر حالم خوب باشه با این برنامه ، اصن حتی روحمم خبر نداشت که چقدر با تموم شدنش ناراحت میشم
وداع کردن ، با همدیگه عکس گرفتن و من در حالی که نصف هات داگم تو دستم بود ، چونم میلرزید . دیگه نشد ؛ دیگه نتونستم
سرمو گذاشتم رو پای مامانم و هق هقم پیچید تو خونه
تو این برنامه خدا حضور داشت ، از اول تا آخرش یه جایی لا به لای جمعیت نشسته بود و با صوت هر قاری ، با هر آیه ، لبخند میزد
این برنامه نورانی بود ، خنده داشت ، حال خوب داشت ، مثل این بود که دکتر آسمونا برات آمپول وریدی ذوق و شادی تجویز کنه و پرستارای « محفل » تزریقش کنن تو رگات
نصفه هات داگم هنوز مونده ، غم پایان محفل هم نیز
امیدوارم در آینده هایی نزدیک در حالی که حرم حضرت عباس ( علیه السلام) رو بغل کردم ، با حسنین سلفی بندازم ، با استاد درویش شعر حفظ کنم ، با حامد قاری قرآن بشم ، با قاسمیان مخارج حروف یاد بگیرم و تو مکتب حاج آقا ابوالقاسمی درس بخونم
دوستتون دارم باباهای خوبم ، خیلی دوستون دارم
محفل و ماه مبارک رمضان امسال ، تا ابد در ذهنم حک میشه و تو قلبم به یادگار میمونه ♥️
راستی ، گریه های حاج آقا ابوالقاسمی رو هیچوقت یادم نمیره....(: