انقدر شلوغ بود جای نشستن پیدا نمیشد همه نیمکتا پر بود . بعد یه زن و شوهر جوون رو یه نیمکت نشسته بودن و میخواستن پاشن ، دو تا دخترم از این پلنگا از پشت سرشون اومدن که تا اینا پامیشن اونا بشینن .
زنه اصلا حواسش نبود و ندید، ولی شوهره دخترارو دید و نیشش تا بناگوش باز شد همینطور که دست زنشم گرفته بود و داشت میرفت به اونا میخندید و یه چشمکم زد ک دخترام هرهر کرکر میکردن و یکیشون جواب چشمکشو داد
اصلا خوشم نیومد یعنی چی به دختر غریبه میخنده و چشمک میزنه😐 خیلی چندشم شد ازش اه اعصابم خرد شد
بیچاره زنش .. زنشم خودش خیلی خوشتیپ و خوشگل بود