دیگه خودمم باورم شده که من اون ادم رویاهام هستم شوهرم اونیه که تو رویاهامه وهمینجوری دارم زندگی میکنم و دردهام یادم رفته
دیگه شوهرم و کارهاش برام مهم نیست
چون دوستایی دارم که وقتی باهاشون حرف میزنم و زندگی رویاهامو به تصویر میکشم واقعا حالم خوبه
بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم که چرا بهشون دروغ میگم ولی نمیتونم از اینکار دست بکشم چون زندگی موازیم مثل داروهست که دردامو از یادم میبره و با این توجیه که کارم به دوستام اسیبی نمیرسونه به کارم ادامه میدم
فقط این وسط بچه هام خیلی گناه دارن چون ازشون غافل شدم😔چون تو زندکی موازیم بچه های دیگه ای دارم