پدر شوهرم رحمت خدا رفته مراسمشه ما تو یه حیاطیم شوهرم قبل از من رفته خاستگاری دختر عمش ویه چیزهای بوده ولی بعد ما باهم اشنا شدیم و بعد از مدتی ازدواج کردیم قبل از ازدواج هم خبر داشتم میخواسته دختر عمش رو بگیره حالا همشون اینجا جمع میشن شب وروز میان ومیرن اونم ازدواج کرده ودو تا بچه داره شوهرم خیلی دوستم داره وزندگیمون عاشقونست دو تا هم بچه دارم ولی حسادت منو میکشه تو حیاط فرش انداختن اخر شب همه دور هم میشینن دختر عموها عمه ها از خاطرات گذشته وپدر شوهرم میگن هم گریه میکنن هم میخندن شوهر منم میره من همش بهش اخم میکنم میاد تو خونه ده تا ماچم میکنه میگه تو دیونه ای از یقش میگیرم میگم میکشمت نه خیلی جدی ولی اون میخنده میگه چی کار کردم تو تمام زندگیمی همش تو جمع صدام میزنه میگه بیا پیشم بشین میترسه من ناراحت شم احساس خود کم بینی دارم بعد سزارین چاق شدم میدونم چیزی نیست ولی مجنونم چاره ندارم میدونم کارم خیلی بی کلاسیه چی کار کنم مراسم هفتم هم تو راهه میگم برم لباس بدوزم اخه اونا خیلی شیک وپیک میان راهنماییم کنید🤔
یه چیزایی قبلا بینشون بوده الان دیگه تموم شده هر کدوم زندگی جدای خودشون دارن شوهرتم دوست داره ...
نمیدونم میگم فقط مال من باشه همش میگم من غریبم اونا با هم اقوامن بگو بخند میکنن اطرافیان میگن کاش اینا با هم ازدواج کرده بودن این دختره از کجا پیداش شد اخه خیلی تو قوم وخیشی همدیگه رو دوست دارن همشون من فکرهای مسموم میکنم😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
حسادت نکن عزیزم وقتی دلش پیش توعه دگ جای حرفی باقی نمیمونه والا شوهرای ما رو باید بزاری سرکوچه با آشغالا شهرداری ببرن از بس بیخودن برو خداتو شکر کن شوهرت هواتو داره