خیلی ب رفیقام اهمیت میداد حتی بخاطرش با بابام شوهرم دعوا میکردم راضی بودم اونا ناراحت شن ولی رفیقام ن اما الان گزاشتم کنار چون ب شدت ازش ضربه خوردم وقتی فهمیدم پشیزی ارزش نداشتم وقتی ازدواج کرد چسپیده ب شوهرش و من موندم با یه عالمه حسرت و شوهرم ک میگف من ک شوهرت م میگم حقته چون آدم نشدی چقد بهت گفتم رفیق ب درد نمیخوره الان هی بهم میچسبه ولی من دیه گزاشتم کنار