منک رفته بودیم شهر شوهرم اینا
بعد شب قراربود بریم ترمینال ک برگردیم
گیرداد با همون ساک ها بریم خونه جاری کوچکم خ رذله باهاش سرسنگین بودم
گفت میخاماز داداشم خدافظی کنم گفتم امروز ک دیدیش بسه گفت ن باید بریم دیرمون هم میشد ساعت ۱۰شب بود
منو بزور کشوند خونه اون عنتر
رفتیم ی چایی داد منک نخوردم چون خ خ بهم بی احترامی کرده بود قبلا
شوهرم فقط میخاست زجرم بده انگار خونه داداشش امامزاده است بریم پابوس اونا قبل رفتن
بعد مادرشوهرم و خواهرشوهرم ک باهم لجه اونجا بودموقع خدافظی گفت مامانتو دعوت کن بگو بیان (مامانم نمیتونه سفر بره )ولی گفتم چشم مامان بهشون میگم یهو شوهر نفهم بیشعورم گفت چیه مامان همش اینا رو دعوت میکنی اینا ک نمیان واس چی دعوت میکنی
اسکل خر باعث شد نیش جاریم باز بشه