ببخشید که باز دارم از دردام اینجا صحبت میکنم
جای دیگه ای و ندارم
مطمئنم هستم حرفام اینجا کسیو ناراحت نمیکنه پس راحت میحرفم چون تو دسته موضوعاتی نیست که پر بازدید بشه یا اصلا برای کسی مهم باشه
اما اگه یکیم حرفامو خوند میشه بهم بگه چه راهی برای آروم کردن خودش وسط سختی ها داره؟
من هیچ وقت تو عمرم آدم حسود و بد دلی نبودم همیشه خوشی همه و خواستم همیشه آرزو آرامش همه و داشتم دست ادماو گرفتم جون کندم برای رسیدن به آرزوهام اونم وسط یه عالمه داستان و سختی....
همیشه فکر میکردم دیگه تو زندگی خودم قرار نیست سختی بکشم.....
اما دقیقا یه ماه قبل ازدواجم فهمیدم احتمالا به سختی حامله میشم و تمام دوران عقد و ازدواجم کوفت شد.....سر عقد .....روز عروسی.....نمیدونین چی بهم گذشت
چرا؟؟؟واقعا چرا باید یکی مثل من کل عمرش جون بکنه آخرشم این بشه وضعش؟؟؟
چرا یه دختر باید از روز عروسی و عقدش فقط استرس یادش باشه؟؟؟؟
و الان که یه سالم از ازدواجش نمیگذره هر بچه ای میبینه دلش خون بشه ؟؟؟
مگه من چه گناهی کردم؟؟؟؟؟
امروز خانومی و تو دادگاه دیدم که دختر شش سالش و برای یه شب در قبال یه خونه تو فرشته داد به یه مرد پنجاه ساله..... و من که یه عمر درس خوندم برای همچین روزی هیچ غلطی نتونسم بکنم؛!!!
آن زن لیاقت مادر شدن داشت اما از نظر خدا من ندارم؟؟؟؟؟
چرا هیچی نمیفهمم
چرا از هیچی سر در نمیارم
از خدا گله دارم.......💔💔💔💔