با یکی بحثم شد بعد انگار ذهنم افتادم داخل باتلاق یه فکرایی مثل مکش منو کشیدن داخل خودشون باز میگم مثل مرداب بودن منو کشید داخل خودش و الان انگار ازاد نیستم هرکاری میکنم ذهنم گیر کرده روی اون بحث و از بس داخل این مرداب موندم بدتر شدم ذهنم داره به همه چی گیر میده بنظرتون چیکارکنم؟
دیگه به آخر خط رسیدم......همه چی برام تموم شد...حالم خوبه!!..مثل بیماری که گفت خوبم ولی فرداش مرد...!!!..شاید سرنوشت منم مثل همین بیمار بشه..کسی که در اعماق تاریکی هست و در انتظار نور...!!!...گاهی احساس میکنم که به هیچ جایی تعلق ندارم.!!...و احساس میکنم که ارزش و اعتباری هم ندارم...!!!...هیچکس نمیفهمه ناراحتی..هیچکس نمیفهمه درد کشیدی ولی وقتی اشتباه کنی همه میفهمن...!!...درد ها فراموش میشن اما اونایی که باعث شدن درد بکشم هرگز!!!!!!....و من شبی میرسه که بی خداحافظی بمیرم..!!!
نمیدونم چرا ولی یه جا بحثم شد به ذهنم اومد که تو چرا جوابشو ندادی تو چرا اینکارو نکردی تو ابر ...
به نظر من همون لحظه بهترین تصمیم رو بگیر که چه واکنشی نشون بدی
منم مثل تو خیلی وقتا بوده تو فکر میفتم که چرا مثلا جوابشو ندادم اما الان تو این شرایط میدونم چکار کنم
پس دقیق و درست فکر کن همون لحظه که چکار کنی
و حق داری تو فکرش بیفتی چون منم مثل خودتم
دیگه به آخر خط رسیدم......همه چی برام تموم شد...حالم خوبه!!..مثل بیماری که گفت خوبم ولی فرداش مرد...!!!..شاید سرنوشت منم مثل همین بیمار بشه..کسی که در اعماق تاریکی هست و در انتظار نور...!!!...گاهی احساس میکنم که به هیچ جایی تعلق ندارم.!!...و احساس میکنم که ارزش و اعتباری هم ندارم...!!!...هیچکس نمیفهمه ناراحتی..هیچکس نمیفهمه درد کشیدی ولی وقتی اشتباه کنی همه میفهمن...!!...درد ها فراموش میشن اما اونایی که باعث شدن درد بکشم هرگز!!!!!!....و من شبی میرسه که بی خداحافظی بمیرم..!!!