مادر بزرگم احساس تنگی نفس داشت بردیم بیمارستان که بعد از یکی دو ساعت ایست قلبی کردن بعد از کلی احیا شدن وقتی به هوش اومد میگفت به مامانم که چرا سر پرستار داد زدی و تو حیاط چرا گذاشتی برادرت اونجوری کنه یا اینکه داییم که کیلومترها دور تر بود گفت که خیلی بد تو سر خودش زده هر کاری کردم نتونستم جلوش و بگیرم
یه چیز دیگه هم گفت که حتی پرستاری بیمارستان هم شوک زده شدن
وقتی تموم کرده بود لباساشو و درآورده بودن برای احیا میگفت هر کاری کردم نتونستم روی پاهام بکشم خجالت میکشیدم و گریه میکردم میگفت یکی از پرستارای پسر اومده و پارچه تا شکم کشیده روم و وقتی تونست حرف بزنه پرستار و دید گفت اینه و پرستار شوک زده شده بود اونموقع