سلام. من ی خواستگار داشتم که نظامی بود
خلاصه از همون اول که شنیدم اون خواستگارمه دودل بودم آخه نمیتونستم به عنوان همسر بهش حس داشته باشم نمیتونستم تصور کنم نزدیکم بشه اما خانوادم هی میگفتن پسر خوبیه و نری از دستش دادی موقعیتش خوبه خودش خوبه بهتر هست بری و حس بعدا به وجود میاد و زندگی عاقلانه بهتر از عاشقانه اس من سعی کردم به این آقا خودمو علاقه مند کنم اما اون هیچ جذبه ای نداشت بدتر با کاراش خودشو از چشمم انداخت مثلا واسه خرید طلا خانوادش رفتن و بمن نگفتن حتی خرید عقد منو نبردن و زنگ زدن سایز خواستن ازم من به پسره گفتم که من آدم پرتوقعی نیستم ولی دلم میخواد خودم انتخاب کنم وسیله هامو برگشت بهم گفت خواهرم میگه ما رسم نداریم عروس ببریم خرید گفتم بماند بدرک نخواستم موند اومدن بله برون یه جعبه شیرینی کشمشی آورده بودن با یه آینه از این دارا سارا ها میشن که هی شکلش عوض میشه ها اصن همینجوری داشتن از سرشون باز میکردنم دیدم ن من نمیتونم با اینا کنار بیام دیگه همه چیو بهم زدم بنظر شما اشتباه کردم؟؟؟؟