من ۱۸ سالمه .... پدرم دوستی داره ک پسرش صاحب هتل تو بهترین جای شمال کنار دریاست .... چند وقت قبل رفتیم پسره مات و مبهوت من بود هر جا میرفتم نگاهش به من بود بخدا الکی نمیگم با مشتری حرف میزد منو نگاه میکرد ... چند روز بعد اونجا باباش برای پسرش از من خواستگاری کرد... پسره ۳۰ سالش بود بابام گفت ن بنظرتون کار اشتباهی کردیم ن گفتیم؟
تا یه لباس رنگی نپوشی نمیفهمی که مشکی زیادم بهت نمیاد! تا کارما زنگ خونَتو نزنه به خودت نمیای! تا قلبت نشکنه مغزت کار نمیکنه! تا عاشق شکلات نباشی نمیفهمی که رژیم سخته! تا از دستت نره ارزشش رو نمیفهمی! تا دوستاتو نشناسی دو دستی به خانوادت نمیچسبی! ما آدمای نرسیدن یا نفهمیدن و درک نکردن نیستیم! فقط مشکل اینه که دیر به خودمون میایم. مهم نیست چند سالته؛ اگه اینارو درک کردی تو این زندِگیو بُردی.
شاید بابات یه چیزی میدونه که گفت نه مگه به پوله زندگی کردن ممکنه پولدار باشه اما یه قرون خرجت نکنه یا اخلاقش یه جوری باشه از زندگی کردن خستت کنه پس با عقل تصمیم بگیر نه با قلبت
ببین بنظرم اگه واقعا آدم خ.بی بود و خودتم میخواستی اختلاف سنی مهم نیست در صورتی که کسی که مقابلته بتونه با روحیه آن هم راه باشه یعنی مثل خودت بتونه گاهی بشه 🙂