داشتیم از باشگاه برمیگشتیم
بهم گفت میتونی بیای چند دقیقه روی این چمنا دراز بکشیم
خب منم ک کاری نداشتم و دیدم از صبح تو خودشه قبول کردم وقتی دراز کشیدیم
یه آهنگ گذاشت و سفره دلش رو باز کرد
وقتی اون حرفش و زد
منم حرف دلم و زدم
میدونی
یه صحنه مسخره بود
جفتمون جلوی خودمون رو گرفتیم
جفتمون با یه بغض خفیف حرف میزدیم
من تا حالا جلوی کسی گریه نکردم
اونم همینطور پس نتونستیم
۵ ماهه میشناسمش
همه اش در مورد خودکشی میگه بیاید راهنماییم کنید چیکارش کنم :(