دوستام پنجشنبه میخوان برن بیرون رستوران اینا تا غروب بد به منم گفتن بیا ، خیلییی دلم میخواد برم ولی بابام نمیزاره برم مامانمم تا 5 اینا سر کاره و بابام فقط ی بار گذاشته با دوستام برم بیرون
یکم در مورد خودم توضیح بدم
«به نام خدا هستم،
از بچگی بزرگ شدم،
تو بیمارستان به دنیا اومدم،
صادره از شهرمون،
همونجا بزرگ شدم،
چند سال سن دارم،
بابام مَرد بود،
تو دوران کودکیم بچه بودم،
با رفیقام دوست شده بودم،
به دوست داشتن علاقه دارم،
قصد ازدواج نه دارم،
بعضی شبها که می خوابم
خواب می بینم،
تو خونمون زندگی می کنیم،
تا حالا نمردم و...»