مامانم سر ی مسئله کاملا بی اهمیت بلند شد هر چی دلش خواست گفت بهم گفت برو از این خونه ،نمی دونم خبر مرگ تو بیارن من حرصم دراومد گفتم الهی من تو کفن ببینی تا بدونی داغ چیه حرصم در اومد آخه بعد شروع کرد نفرین کردن حرام کردن شیرش
من روزه میگیرم نماز میخونم دلم گرفته فکر میکنم
کارهای خوبم و بدم دیگه فرقی نمی کنه چ روزه بگیرم و نگیرم چ نماز بخونم چ نخونم من حتی تو ماه رمضونم سعی میکردم غیبت نکنم ولی با اتفاق امروز نفرین مادرم خیلی ناامید شدم اعتماد ب نفسم و از دست دادم دلم گرفته من هر چقدر سعی میکنم ب خدا نزدیک شم آخر ی دعوای بین منو مادرم درست میشه همه چی خراب میشه احساس میکنم حتی نمی تونم خدا رو تو زندگیم داشته باشم😭😭