به مرور خیلی بهترشدن،بچگی تا نوجوونیشون خیلی سرکش بودن،اماذمادرمدخیلی صبوری کرد،هرگز رفتارشان رو گلایه نمیکرد به پدرم،حتی خیلی وقتا ماهارو هم پاسور اونا میکرد،مثلا می‌گفت امروز همه ی بچه ها اذیتم کردن سرم درد میکنه،اما الان که۳۵,۴۰سالشونه خیلی احترام مادرمون دارن،خیلی زیاد
کاملادحق باشماست،الان که برادرهای من بزرگ شدم،میگن که مارو اطرافیان و میکردن که نامادری بدمیشه،حرفاشو گوش نکن،خوبیتو نمیخواد،دیدی چقد فرق میزاره،دقیقا بعد هربار مهمونی عمو و عمه ای برادرای ناتنی خیلی مادرمون اذیت میکردن،چون بقیه با حرفاشون و رفتاراشون عصبیشون میکردن
برادرای کوچیکترم تو مهمونا آنچنان با برادرهای ناتنیم درد و دل میکنن و ساعتها یه گوشه می‌شینم صحبت میکنند که همسرم همیشه میگه از اینهمه صمیمیتی که بینشون هست و احترامی که بینتون هست تعجب میکنم،از گل نازکتربهم نگفتیم،اما خانواده همسرم درسته خیلی باهم صمیمی هستن وحرفای خصوصی میزنم اما وقتی ازهمه دلخورباشم چنان حرفایی زشتی میزنن به هم که انگار قرار نیست آشتی کنن
[QUOTE=286065866]خدا حفظشون کنه همچنین به مادرتون عمر با عزت بده[/QUOTEممنون
قراره که ی برادر ناتنی داشته باشم هنوز ندیدمش ولی خب خونه جدا داره ولی فک کنم اگ مامانم ازدواج کرد صددرصد میاد اینجا و 8سال ازم بزرگتره واقعا نمیدونم چ حسی داره و چجوره چون تاحالا تحربش نکردم ولی دوس دارم واقعا مث برادرم باشه واقعا نمیدونم(:
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
