سلام به همگی
ماجرای خودم و شوهرم قبلا گذاشته بودم
که ۱۴ سالگی تو دوران راهنمایی شوهرم عاشقم شد
نشد به هم برسیم تو ۳۰ سالگی شوهرم که برگشتیم محلمون دوباره دیدیم همو و تو ۱۹ سالگی ازدواج کردم
داستان خودم به نی نی یار گفتم حذف کنه
چون یکی از بچه ها بهم گفت برمی دارن داستانت به جای رمان و اینا میزارن تو سایتاشون برش دار
منم گفتم حذفش کرد نی نی یار...
الان می ترسم همینم رمان کنن...
حالا می نویسم بعد یه مدت که خوندن میگم حذفش کنن
حالا یه پسره توروستامون هست...
که الان فک کنم از شوهرم کوچیک تر باشه دقیق نمی دونم ولی بهش می خوره ۳۴ ایناباشه....
که دیوانه شده اولش سالم بوده به خاطر یکی از دخترای روستامون که خیلی خوشگل بود اینطوری شد...دختره واقعا خوشگله من در برابر اون خیلی معمولی ام البته ما تو روستامون چشم رنگی ام زیاد داریم ژنتیکی ولی خوشگل نیستن(که خودم و ابجیم ازین ژنتیک هیچ بویی نبردیم 🤕) فقط چشماشون رنگی ولی این دختره چشماشم رنگی نیستا ولی خیلی جذاب و خوشگل یه جورایی خیلی ناااازه
خانواده دختره خونشون دیوار به دیوار خونه مامانبزرگ مادریمه
یعنی از رو پشت بوم رفت امد میکنیم از رو خونه های هم رد میشیم
پسره ولی خونشون تیکه دوم روستاس
ما بالای کوهیم
اونا میفتن تو دامنه های کوه...
داستانشون طولانیه
دختره ۲۷ سالشه الان
از من یه سال تقریبا دوسال بزرگتره
ماباهم دوستیم از بچگی توروستا ولی فقط هم می بینیم چون اونا تو شهر خونه ندارن
ولی ما شهر میشینیم خونه مامانبزرگمروستاست
طولانیه بچه ها
منم بچه شیر می دم و شوهرمم میاد باید غذاش بدم دیرشد نگی جرا دید شد باشه؟😁