حالا که حامله نبودم و پریود شدم
بیاین خاطره دوران عقدم بگم😁
اونایی که دلستان زندگیم خوندن بهتر می تونن ارتباط بگیرن با خاطرم🤭
ما بعد عقد پدرم به دلایلی که تو داستانم هست و طولانیه مارو راحت گذاشته بود یعنی به شوهرم
کاری نداشت که کی بیاد و کی بره...
شوهرم ۳۰ بود و من ۱۹
سه ماهم بیشتر تو عقد نبودیم
شوهرم شرط کرده بود که باز اینم دلیلش تو داستانم بود..
اون زمان شوهرم یه پروژه برقکاری یه سخاتمون ورمیداره که ۱۲۰ کیلومتر با خودمون و شهرمون فاصله داشت...
این من با خودش برد چندروز بعد عقد...
گفت نمی تونم بزارم جدا بمونه ازم بدین ببرمش🤣🤣
بابام بنده خدا چیزی نگفت
گفت چشم فقط کجا می خوای ببریش سر ساختمون نیمه کاره؟🤔🙄
شوهرمم گفت نه می برمش خونه یکی از دوستام که مجرده اون می فرستم خونه ننه باباش
من و زنمم بریم خونه اون(دوستش همسن خودش بود ۳۱ بود فک کنم حالا مهم نیست)
بابا گفت برید
رفتم دو سه روزبودیم و من گفتم می خوام برگردم کنکور داشتم و اینا(یه سال عقب افتادم از مدرسه)
گفت می برمت من اورد گذاشت خونمون رفت..
شبش زنگ زد که تو رام دارم برمی گردم...
گفتم چرا؟.
گفت:میترسم بابات باز یه گندی بزنه من نباشم😑
اومد دوباره مارو ورداشت برد😏😑
هی می رفتیم و می اومدیم تا ساختمون تموم شد
شوهرمم شب خونه ما می خوابید صبحانه ناهار شام ام خونمون بود
همیشه بود
بابام میگفت:ادم هرجا رو سرمیچرخونه تو اشپزخونه حموم دستشویی مسعود اونجاس🤣🤣
با اینکه تا خونشون ۳۰ ثانیه راه بود😑
بابام دید نمیشه که
گفت بیا ببرش دیگه دوماهم نشد عقد موندیم رفتیم سر خونه زندگیمون😐😐