بچه ها ما ۲۰۰ متر بالاتر از کوچمون خونه ما سر کوچکسازی
یه امامزاده هست بابام اونجا خادمه
بعد من مامانم جدا شده من ۱۵ سالمه بعد هیچ جا نمیرم هیج جا بی اجازه هیج جا ی زندانی
بعد شب قدر اول من بابام عموم و اینا رفتن اول حرم من ی ساعت بعد رفتم زن عموم و دختر عموم قرار بود ی کم دیر تر بیان ولی ی چی شد نیومدن اونجا تنها بودم بعدش اومدم شب ساعت ۳ تازه کوچک شلوغبود خونمون میگم ۲۰۰ متر بیشتر دور نیست
حالا شب قدر دوم فهمیده ک من تنها رفتم رفته در گوش بابام خونده ک چرا میزاری تنها بره من ترسیدم نگرانشم مث سگ دروغ میگه یواشکی گفته ی وقت مادرش میاد باهاش حرف بزنه ی وقت گولش نزنه نبرتش از مامانم بدشون میاد کلی هم عذابش دادن بعد بابام ترسید نذاشت برم البته اونا نفهمیدن ک من شنیدم عمم گفته
بعد من ناراحت شدم تو رو عمم گفتم تقصیر توئه بعد اونشب با دختر عموم و زن عموم رفتم حرم امشب داریم حرف میزنیم بابام ی چی گفت منم طرف عموم اینا رو گرفتم شوخی شوخی بود حرف بعد عمم صداشو بالا میبره ک تو گوه خوردی تنها رفتی حالا هرزه ولگرد شدی مث مامانت اونجا یکی میگرفتت..... از دهنش پرید ما سن تو بودیم بابا بزرگ نمیزاره هیچا بریم فهمیدم ی عقده ای بد بخت حسودیش میشه تا بابام ی ذره آزادی بهم میده لجش میگیره ب بهونه مامانم نمیزاره بابام و عموم ک گوششون در دهن خواهراشون
تو بزرگ بشی چی بشه ولگرد بعد به بابام گفت ک دو روز دیگه بزرگ بشه دیگه ازت حساب نمیبره همش میخواد بابامو تحری.ک کنه بر علیه ما
من و داداشم
همش دخالت هیا بی جاشون زندگیمونو ب باد داد زندگی عموم رو ب فناست
ازدواج نکردند بلای جون ما شدن
زر میزنه مث سگ اونروز ک شب نبود روز روشن بابام گفت برو مغازه ی چی بخر در اومده میگه ن میخوای مث ننش ولگرد هر جایی بشه آخه الان بهونه شب قدره شبه خطرناکه اونروز چی بود؟؟؟؟؟؟
من بزرگ شدم مگه بچم ک ورم داره ببره مامانم بعدشم مگه به خودتون اعتماد ندارین ک بهم محبت کردید ب اندازه ای که نخوام برم با مامانم؟
پس قبول دارید بد هستید ک میترسید من برم ؟
من مگه خرم ک منو از راه بدر کنن مثلا یعنی من خودم عقل ندارم فک کنم بفهمم مقصر اصلی طلاق بابام بود؟یعنی همیشه یکی میاد در گوش ما میخونه ؟
خدایا امشب دعا کنید شرش هر جوره از زندگیمون کم بشه هر جوره حتی با مردن برام مهمه نیست توروخدا دعا کنید