اگه منو نمیخورین واقعا به کمکتون نیاز دارم
درسته روانشناسی ولی آدم واقعا کم میاره تو بعض یمسائل
اینو بگم اگه میخواید بهم انگ دروغ ببندید خواهشا ننویسید چون همینطوری ذهنم داغونه
ممنون
خب اول بگم من یه نامزد داشتم عاشق و شیفته هم بودیم و الانم هستیم
عاشق که میگم ن از این الکی ها واقعا که در ادامه متوجه میشید
از روز خواستگاری خواهرش بامن لج بود چون میخواست نامزدم با دختر داییش ازدواج کنه
خدایی مادر شوهرم خیلی خانم بود و هست
عکس های منو فتوشاپ میکرد برای نامزدم میفرستاد
که مثلا من با پسرام
خیلی کار ها میکرد که الان بگم طول میکشه ولی بدونید واقعا خیلی اذیتمون کرد
دقیقا یادمه شب تولدم ۲۸ آذر نامزدم رو مست میکنه و میفرسته خونه دختر داییش
اونم با وضعیت نامناسبی اونجا بوده و تجا.وز اتفاق میوفته
دختر داییش میگه یا ازدواج بی سرو صدا یا شکایت و اعدام
دیوونه اعدام رو انتخاب کرده بود
خودم راضیش کردم ازدواج کنه
خیلی برام سخت بود
ولی ازدواج کردن
مادرش همیشه هوامو داره و داشت
دوماه بعد از ازدواج مادرشوهرم بهم زنگ زد شروع کرد گریه کردن و درد و دل
میگفت دخترش شب تا صبح با پسرهاست و روز هم در هین دزدی دیدنش
داشت دیوونه میشد
و از اون طرف رابطه نامزدم و زنش هم بد بوده
مادرش میگفت دختر برادرش اومده خونه اینا گریه کرده گفته اصلا ب من توجه نمیکنه و تاحالا رابطه نداشتیم
بعد از اون روز همیشه مادرش زنگ میزنه با من درد و دل میکنه تا اینکه یک هفته پیش گفت نامزدم میخواد خواهرشو به زور شوهر بده و زنش هم طلاق نمیده
مادر شوهرمو بردمش بیمارستان
بهم گفت راضیش کن این کارو نکنه
+اینم بگم نامزدم همش یا در خونمونه یا در مطب هرجا هم برم با ماشین دنبالمه
امروز ساعت ۲ قرار داریم منو نامزدم و خواهرش و زنش
میخوام همه چیز رو درست کنم
البته تا ساعت ۳ فقط من و نامزدم هستیم بعدش اون دوتا میان
میخوام باهاش حرف بزنم ول کنه این دوتا رو
خودش داغون شده
نگاش کنی انگار چند ماهه هیچی نخورده
موهاش و ریشهاش هم بلند شده
برنامم اینه که
(بقیش رو میگم بگید هستید)