اولین بار که دیدمش حدود ۱۴ یا ۱۵ سالم بود نمی دونم چه حسی بود اما با دیدنش دلم لرزید و کم کم روش کراش زدم اما به هیچکس حتی مادر و خواهرم چیزی نگفتم اما خودم می دونستم که دلیل اینکه به خودم می رسم برای رفتن به مراسمی چی هست
سعی کردم به چشمش بیام اما خب اون اصلا به من نگاه که چی کم محلی هم می کرد
سخت بود برام خیلی یکبار بهم خیلی برخورد و تصمیم گرفتم دیگه بهش نه نگاه کنم و نه فکر
از پس رفتار ظاهری خوب بر امدم و اصلا بهش نگاه نکردم اما از پس قلبم و فکرم نشد
از اون روز یکسال گذشت و من کنکور دارم اما بازم تو فکرم مخصوصا این روزا که زیاد بهش فکر می کنم و درس خوندنم خیلی کمتر شده
حتی تو این مدت خوابش رو هم چندبار دیدم اما واقعا دیگه بسه
بسه از آسیب زدن به آینده قشنگم به خاطر آدمی که اصلا در فکرشم نیستم
امشب که این تایپیک رو زدم قبلش هم چندتایی تاپیک زده بودم ولی قصد کردم که دیگه از فکرش بیام برون و فقط به پیشرفت خودم فکر کنم
کلا از فکر ازدواج عشق و هر کوفت زهرماری بیام بیرون و بچسبم به درسم
دعام کنید خانم های عزیز که خدا کمکم که موفق بشم و شرمنده خانواده نشم