من پنج سال کار گاوداری انجام میدادم خواهر کوچکترم سال پنجم رفت دانشگاه دوسه ماه بعدش شوهرم گفت میخوام عروسی بگیریم اما مادرم ناراضی بود وبامن قهر کرد که چرا زودتر نگفتی من خواهرتو نمیزاشتم بره دانشگاه کی میخواد کارارو انجام بده وقتی تو نباشی من توی تمام مراسمات قبل عروسی تک و تنها بودم بعد هر مراسم تاصبح گریه میکردم حتی عروسیم هم نمیخواست بیاد خواهرم بزور آوردش اونم آخر عروسی اومد پیشم فقط به هم دست داد من حتی توی عروسیم هم چشام پر اشک بود