مامان بزرگم ۸ ماهه اومده شمال زندگی میکنه
بعد پسر همسایه ما ۵ ماه بعد با من دوست شد اونم فقط یه دقیقه تو کوچه شماره داد
بعد ارتباط ما فقط در حد تلفنی چت بود تاحالا قرار نزاشته بود که بریم بیرون فقط پیام میداد بیا لب تراس بیا لب پنجره ببینمت من اون زمان سرد بر خورد میکردم چون احساسی نداشتم.
بعد منه خر منه بیشعور به مامان بزرگم با مامانم گفتم که این شماره داده
بعد من میام خونه خودمون تهران
داشتیم چت میکردیم گفتم دلم برای شمال تنگ شده یهو گفت اگه شمال شوهرت بدیم چیکار میکنی
منه تخس منه عوضی
گفتم دلم برای شهر خودمون هم تنگ میشه نتیجه میگیریم من شوهر نمیکنم(خاک تو سرم چرا اینو گفتم خیلی هم دوست دارم ازدواج کنم دلمم اصلا برای شهر خودمون تنگ نمیشه خیلی خاطرهه خوش از شهر خودم دارم که دلمم تنگ شه.)
یه چند باری مادرش آمار منو از مادر بزرگم گرفته
که عید میشه من میام این جا
ارتباط ما بازم در حد تراس لب پنجره بود با اس ام اسی
الان همه رفتن خونه خودشون من به خاطر این موندم خونه مامان بزرگم.
از این پسره خوشم میاد دوست دارم بیاد خواستگاری ولی نمیدونم بگیره یا نه
دوست دارم باهاش بیشتر آشنا شم بیشتر بشناسمش
بهش گفتم خب عزیزم کی منو میبری دریا
گفت فردا
گفتم من فردا نمیتونم بزار پس فردا
گفت اصلا مگه میتونی بیای مگه میزارن بیای
گفتم به هوای خونه فلانی میپیچونم بعد به فالانی میگم بهشون زنگ بزنه که بگه من یک ساعت برم خونشون
حالا به مامان بزرگم گفتم میگه نه بگو مامان بزرگم با بابا بزرگم منو میارن لب دریا
بابا من نمیخوام اینا بیان
دختره با دوست پسرش میره مسافرت بدون این که بگه کجا میره بعد منه بدبخت حق ندارم تو شمال تا دریا برم
اول چجوری بفهمم این منو میگیره
دوم دوست ندارم قرار اولی مامان بزرگم اینا بیان
تورو خدا تاپیک رو شلوغ کنید بیاین نظر بدین
خواهرانه کمکم نکنید💖
دوست دارم ازدواج کنم
از دست این خانوادم خلاص شم
نمیدونم چرا خانوادم نمیخوان از دست من خلاص شن😁🙂