قبل عید یه روز مادر شوهرم دعوتم کرد خونشون گفت ناهار و شام بیا شوهرمم سرکار بود
با مادر شوهرم کمی مشکل داشتیم اما نه من به روی آورده بودم نه اون
از وقتی من رفتم شروع کرد به حرف زدن و تحقیر کردن من (به قول خودش که داشت نصحیتم میکرد ) شوهرمم شب اومد باز پیش شوهرم ادامه داد گفت تو پسر منو سکته ای کردی ،پسرم از وقتی با تو عروسی کرده لاغر شده و.....شوهرمم لال مونی گرفت چیزی نگفت .....داشت بحث بالا میگرفت که من حاضر شدم گفتم من دیگه دارم میرم نمیخام بیشتر از این بهم بی احترامی کنیم شوهرم جلومو میگرفت نرم ولی مادر شوهرم به شوهرم گفت ولش کن این بی آبرویه بزار بره منو انداخت بیرون و درم پشت سرم بست نصفه شبی نذاشت شوهرمم بیاد دنبالم
منم چون شب بود تنها بودم زنک زدم بابام بیاد دنبالم
بابا وقتی قضیه رو فهمید کلی با مادر شوهرم دعوا کرد
یه ماه از اون قضیه گذشته چند سری رفتم خونه مادر شوهرم اما دیگه از اون دری که منو انداختن بیرون نرفتم تو ولی اصلا مثل قبل نمیتونم باشم خیلی سرسنگین شدم
به نظر شما کار درست چیه؟ از شوهرمم خیلی سرد شدم
وقتی یاد اون شب میوفتم همیشه بغض میکنم