من تو عقدم با خانواده شوهرم و خالش اینا رفتم ۱۳ بدر
چون خانواده خودم مسافرت هستن،،چون خاله شوهرم چندتا پسر بزرگ داره اونجا راحت نبودم حالا اینا ب کنار
اونجا درمورد دوست دختر بازی و اینچیزها حرف زدن منم هیچی نمیگفتم،، بعد برادر شوهرم که میدونه من رو این مسئله که شوهرم با دخترا گرم بگیره حساسم بهم گفت تو یوقت حساس نشی،،یهو مادر شوهرم گفت نترس پسرم از وقتی تورو گرفته از همه چی بیزار شده من هیچی بهش نگفتم اون موقعه ،بعدش ب شوهرم هم گفتم بهم گفت تو همه چیزو الکی گنده میکنی اون منظوری نداشته ،،ولی بخاطر همین حرفی که مادر شوهرم زد تا اخر که برگشتم خونه برام خیلی بد گذشت چون عصبی بودم که حتی شوهرم طرفدار مادرش شده ،،موقعه نهار هم چون ظرف کم بود داشتم با شوهرم نهار میخوردم تو یه بشقاب ،شوهرم یه کمی خورد گفت دیگه نمیخورم ولی من هنوز میخواستم بخورم مادر شوهرم بشقاب غذامون رو برداشت نزاشت من بخورم😑شاید مادر شوهرم فکر کرده منم دیگه سیر شدم که این کارو کرده ولی خیلی بد بود برخوردش بنظرم چون ب بچه های خودش و بچه های خواهرش هزار بار تعارف کرد و بزور میگفت بخورین ولی حتی یبار هم ب من تعارف نزد یه جور با من رفتار شد انگار وجود ندارم،،بنظرتون الکی حساس شدم؟؟؟