راستش بابای من معتاده به دوست دخترم داره خجالتم نمیکشه از سنش هر روز دعوا خسته شدم اما به زودی قراره برم سر خونه زندگی خودم واصلا به اونی که قراره شوهرم بشه هیچ علاقه ای ندارم حتی ندیدمش فقط میخوام از اینجا برم دیگه برنگردم یه خواهر کوچیکتر دارم که بیچاره 15 سالشه الان تو سن حساسیه چند باری دیدمش که اینقدر گریه کرده بود چشماش کاسه ی خون شده بود شنیدم که زیر لبش به خودش نفرین میفرستاد که همش تقصیر منه من نباید به دنیا میومدم منم دلم واسش کبابه من همه ی اینا رو عادت کردم ولی اون خیلی احساساتیه دلم نمیاد تنهاش بزارم حس میکنم نمتونه تحمل کنه و بزنه بلایی سر خودش بیاره همه به مامانم میگن طلاق بگیر تمومش کن این مرد ادم نمیشه ولی مامانم میگه طلاق بگیرم کسی این دخترو نمیگیره اخرش رو دستم میمونه … چیکار کنم بنظرتون زندگی من از اولش سخت بود نمیخوام واسه ابجی کوچیکمم اینجوری باشه!