اصلا هیچ دلیلی برای اینکه ازش بدم بیاد نداشتم ما با هم خوب بودیم همو دوست داشتیم اون عالی بود ولی من بدون اینکه بفهمم اوایل همش بهش اخم میکردم ترشرویی همش بهونه میگرفتم به لباسش چهرش کم کم حالم ازش بهم میخورد
تا بود اینطور بودم وقتی میرفت گریه میکردم میگفتم چرا من اینطوریم ایندفه بیاد باهاش خوبم ولی تا صداشو میشنیدم یا میدیدمش همون حالتا میشدم
آخریا حالت تهوع میگرفتم نکاش میکردم
شوهرم انقد گریه میکرد میگف آخه واسه چی ولی من هیچ دلیلی نداشتم
میگفتم یا طلاق یا خودکشی یا فرار
تا اینکه یکی از فامیلامون فهمیده بود و از یه آدم مطمئن پرسیده بود بهش گفته بود جادو توی گره کردن این گره رو باز کرده اینطور شده
برام باطل کردن خوب شدم