من بچه بودم رفتیم مشهد ، یکی از این پارکای نزدیک حرم یه خانواده چادر زده بودن ، وقت نهار بود داشتن نون و پنیر و خیار میخوردن ، انقدرم خوش و خرم و با بگو بخند میخوردن که آدم هوس میکرد بره پیششون . منظورم اینه بعضیا با اتوبوخی و یه چادر همه جا میرن و حسابی کیف میکنن . خیلی خوبه آدم بتونه این مدلی لذت ببره از دنیا .
وقتی یه بچه داره راه رفتن رو یاد میگیره و دائم زمین می خوره ، هیچ وقت با خودش نمیگه که شاید من برای اینکار ساخته نشدم
ما بهترین تفریحامون و سفرامون رو زمان مستاجری بدون ماشین رفتیمد😂😂😂یادش بخیر اونقدر خاطره دارم میتونم کتاب بنویسم مثلا یه بار رفتیم رستوران خیلی گرون پولامون رو چند وقت جمع کردیم من پاشنه بلند پوشیده بودم قدیمتر اسنپ و اینام نبود هر چی وایسادیم ماشین نیومد رومونم نشد از رستوران آژانس بپرسیم فکر کن اخر شب من کفشام رو در اوردم تا جایی که ماشین گیرمون بیاد پیاده و پابرهنه اومدم 😂😂کلی هم سفر رفتبم البته جفتمون کار می کردیم
یه دونه برادرم ۸تیر فوت شد توی روز تولدش و ۱۵تیر عقدش بود اگه دلت خواست براش فاتحه و صلوات بفرست اسمش ابوالفضل پسر عیسی اگه خوندی بگو تا برات آیت الکرسی بخونم