دختر عمم خیلی خانوم خوبی بود من واقعا دوست داشتم بیاد عروسمون شه کاملا متین و مودب بود،دوران گذشت حدودا یک سال بعد خواهرم حال روحیش بهتر شد سنش بالاتر رفت عاقل تر شد و تصمیم گرفت برای زندگی خودش و بچش تلاش کنه،قرار شده بود بریم خواستگاری دخترعمم که خواهرمم اماده شد بیاد ولی یهویی برادرم خیلی رک برگشت گفت افسانه(دخترعمم)گفته اگه مهلا(خواهرم)بخواد بیاد من جواب مثبت نمیدم!خلاصه خواهرمم نرفت و منو برادر کوچیکمم بخاطر بی احترامی ای که به خواهرم شد نرفتیم؛(تو این مدت عمم کاملا قطع رابطه بود با ما)وقتی که برادرم رفت خواستگاری جواب مثبت گرفت و دقیقا چند روز قبل عقدش وقتی عمم اینا اومدن خونمونو بچه خواهرمو دیدن برگشتن گفتن که نکنه ارثی باشه بیماری برسه به بچه مهران و افسانه ما میترسیم و فلان پس ازدواج نکنن😐.دختر عمم هم کاملا تابع خانواده قبول کرد برادرم بعد این قضیه خواهرمو کاملا مقصر میدونست(خودش هم مقصر بود که هیچی به خواهرم نگفت و اجازه داد ازدواج کنه و بعدشم انقدر به مادر زنش رو داد که جلوش به خواهرش همچین حرفی بزنه)برادرم پاشد رفت مشهد گفت من دیگه نمیام شما مایه ننگ منید(من مظلوم تو تمام این دوران درس خوندم کنکور دادم🥲🥲🥲)همون روزا مامانم که مشکل قلبی داشت و ائورتش خون رسانی نمیکرد بیمارستان بستری شد و برادر بزرگمم خیلی سریع اومد بیمارستان خداروشکر بعد مدتی حال مامانم خوب شد ولی بیماریش باعث شد دوباره کنار من قرار بگیریم.
الان خواهرم ۲۶ سالشه و داره برای بچش با جون و دل کار میکنه خیلی هم موفقه ولی هیچی نمیتونه اینکه اگه اون ازدواج رو نمیکرد چقدر خوشبخت بود رو تغییر بده.
داداشمم الان با یه خانوم خیلی مهربون و گوگولی به اسم عاطفه در حال اشنایی انقدر مهربونه که همه دوستش داریم🥲.