2777
2789
عنوان

زندگی خواهرم(درس عبرتی شه برای جوونا)

| مشاهده متن کامل بحث + 9689 بازدید | 72 پست

خواهرم توی ۱۷ سالگی وقتی تو اوج نوجوانی بود عاشق یه اقاایی شد به نام حامد و تا ۱۹ سالگی باهم به صورت مخفیانه و دور از چشم خانواده قرار میزاشتن وقتی که خواهرم ۱۹ سالش شد یه خواستکار فوق العاده خوب براش اومد که از نظر مالی،خانواده،شخصیت و تحصیلات خیلی بالا بود وقتی ما گفتیم که همچین خواستگاری داری سریعا ردش کرد بدون اینکه حتی بخواد بشناستش اما مامانم خیلی سخت گیری کرد که حتما باید با این اقا صحبت داشته باشی تا اگه مهرش به دلت نشست ازدواج‌کنی و کیس خوبیه،خواهرم تو همون موقع که واقعا دوره پر تنشی بود از دهنش در رفت وموضوع اقا حامد رو مطرح کرد خانواده من کاملا مخالف ازدواجش با ایشون بودن و سرسختانه مقاوت میکردن چون کاملا و واضحا از هر نظر ازمون پایین تر بودن،از نظر مالی تقریبا متوسط بودن دستشون به دهنشون میرسید اما از نظر خانوادگی پدرشون دوتا همسر داشت و اصلا هم مشکلی با این موضوع نداشتن!

 گر نگهدار من آن است که من میدانم ، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد 

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خانواده منم میگفتن کسی که تو همچین خانواده ای بزرگ بشه و مشکلی با این قضیه نداشته باشه خودش هم این کارو انجام میده و هر روز با شناخت بیشتر این اقا مخالف خانوادم بیشتر میشد مثلا تو قرار سوم که اومده بودن خونمون فهمیدیم که ایشون قبلا دزدی و کیف قاپی میکردن و با افتخار هم میومد میگفت که اره من خیلی ماهر بودم من تو هر کاری استادم!خلاصه حیلی دوران بدی بود تا اینکه خواهرم تابوشکنی کرد و رفت با این اقا صیغه ۹۹ ساله شد تا ما مجبور به قبول کردن این ازدواج بشیم!(جوون بود و جاهل)توی این دوران عمه‌ کوچیکم که اونم پسرش خواستگار خواهرم بود و شدیدا دلش میخواست وصلت ما با خودشون باشه با شنیدن صیغه گیر داد که باید برن و بکارت خواهرمو چک کنن خواهر منم بخاطر مثلا رو کم کنی و چون عمم غرور جوانیشو شکسته بود همون روز رفت دکتر و به عمم ثابت کرد دختره .اما از اینجا به بعد خانواده اقا گیر میدادن که عمه خانوم جتما یه چیزی تو ما دیدن که میگن از ما بر میاد این کارا..برادر کوچیکم تو این دوران رفته بود مازندران و اونجا هم سرباز بود و هم درس میخوند و کلا از ماجراها بی خبر بود تا اینکه مامانم زنگ زد بهش و گفت حتما خودتو برسون با اومدن داداشم و شنیدن قضایا داداشم که خیلی از دست خواهرم کفری بود برگشت گفت که هر غلطی میخوای بکنی بکن و التماس کرد به خانوادم که دیگه رضایت بدن خلاصه بعد ۵ ماه رفت و امد خانوادم رضایت دادن که اینا ازدواج کنن

 گر نگهدار من آن است که من میدانم ، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد 

تا عقد کردن گند کاریای داماد اومد رو اب(مهریه خواهرم ۱۵۰۰ سکه بود ولی حق طلاق و ... رو نداشت)فهمیدیم داماد بیکار بوده و خلاصه هیچی اون کاری که میگفت دارم و اینا همش الکی بوده و اون مغازه ای که میگفت توش کار میکنه مال خودش نبوده و مال برادر خودش حمید بوده که چون یه مدت رفته بود خارج برای درس خوندن دست این اقا بوده و حالا با برگشتن اقا حمید همچی مشخص شده.

حتی تو همون دوران خانواده من میگفتن طلاق رو بگیر و خودتو تو چاه ننداز اما کو گوش شنوا خواهرم عروسی هم گرفت که لازم به ذکره نصف پولشو ما دادیم درحالی که ما رسم داریم حنابندون با ماعه عروسی با داماد،بابای بیچاره ی من سر همچی کوتاه اومد خواهرم واقعا وحشی شده بود تقی به توقی میخورد میگفت شما منو نمیخواین خوبیمو نمیخواین عشق زندگیو میسازه و ..

 گر نگهدار من آن است که من میدانم ، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد 

وقتی رفتن خونه خودشون خونشون پایین خونه مادرشوهرش اینا بود که یه دونه انباری مانند بود اما موقع عقد داماد میگفت یه خونه طبقه بالا مادرشوهر هست که قراره اونجا زندگی کنن خلاصه هی میزد زیر حرفاش دقیقا تولد ۲۱ سالگی خواهرم تو شهریور بود که فهمیدیم حاملست همه خوشحال بودن(تو این مدت شوهرش کار نمیکرد و خرجیشونو بابام و پدرشوهرم میدادن!) تا اینکه دکتر گفت بچه مشکل داره اما پدرش زیر بار نرفت بچه رو بدنیا اوردن و بچه دارای سندروم پرادرویلی بود پدرش بعد دیدن بچه گذاشت رفت گفت این بچه من نیست و خلاصه اومد طلاق گرفت و حضانت بچه رو داد به خواهرمن!انقدر ادم بی مسئولیتی بود که جار میزد میگفت این عمرا بچه من باشه بچه من باهوشه بچه من فلانه بهمانه خواهرمم که کاملا گند خورده بود تو زندگیش دست به خودکشی زد و کلا حال روحیش خیلی خیلی بد شد بردیمش یه روانپزشک و ایشون بهش چندتا قرص دادن حالا فرض کنین یه بچه مریض و یه عالمه امورشی که باید بگیره بخاطر خاص بودنش و حال روحی بد خواهرم؛خواهرم بخاطر قرصهایی که مصرف میکرد مدام یا بی حال بود یا حوصله نداشت و خواب بود و بچش واقعا خیلی زجر میکشید دقیقا حدودا دوماه گذشته بود که بردار بزرگم مهران قصد ازدواج به سرش زد اونم با دختر عمم (همونی که داداشش خواستگار خواهرم بود)

 گر نگهدار من آن است که من میدانم ، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد 

راستی بچها خواهرزادم الان خیلی خوشگل و نازه با وجود خاص بودنش بعدا یه تایپیک میزنم عکسشو میزارم🥺

 گر نگهدار من آن است که من میدانم ، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد 

دختر عمم خیلی خانوم خوبی بود من واقعا دوست داشتم بیاد عروسمون شه کاملا متین و مودب بود،دوران گذشت حدودا یک سال بعد خواهرم حال روحیش بهتر شد سنش بالاتر رفت عاقل تر شد و تصمیم گرفت برای زندگی خودش و بچش تلاش کنه،قرار شده بود بریم خواستگاری دخترعمم که خواهرمم اماده شد بیاد ولی یهویی برادرم خیلی رک برگشت گفت افسانه(دخترعمم)گفته اگه مهلا(خواهرم)بخواد بیاد من جواب مثبت نمیدم!خلاصه خواهرمم نرفت و منو برادر کوچیکمم بخاطر بی احترامی ای که به خواهرم شد نرفتیم؛(تو این مدت عمم کاملا قطع رابطه بود با ما)وقتی که برادرم رفت خواستگاری جواب مثبت گرفت و دقیقا چند روز قبل عقدش وقتی عمم اینا اومدن خونمونو بچه خواهرمو دیدن برگشتن گفتن که نکنه ارثی باشه بیماری برسه به بچه مهران و افسانه ما میترسیم و فلان پس ازدواج نکنن😐.دختر عمم هم کاملا تابع خانواده قبول کرد برادرم بعد این قضیه خواهرمو کاملا مقصر میدونست(خودش هم مقصر بود که هیچی به خواهرم نگفت و اجازه داد ازدواج کنه و بعدشم انقدر به مادر زنش رو داد که جلوش به خواهرش همچین حرفی بزنه)برادرم پاشد رفت مشهد گفت من دیگه نمیام شما مایه ننگ منید(من مظلوم تو تمام این دوران درس خوندم کنکور دادم🥲🥲🥲)همون روزا مامانم که مشکل قلبی داشت و ائورتش خون رسانی نمیکرد بیمارستان بستری شد و برادر بزرگمم خیلی سریع اومد بیمارستان خداروشکر بعد مدتی حال مامانم خوب شد ولی بیماریش باعث شد دوباره کنار من قرار بگیریم.

الان خواهرم ۲۶ سالشه و داره برای بچش با جون و دل کار میکنه خیلی هم موفقه ولی هیچی نمیتونه اینکه اگه اون ازدواج رو نمیکرد چقدر خوشبخت بود رو تغییر بده.

داداشمم الان با یه خانوم خیلی مهربون و گوگولی به اسم عاطفه در حال اشنایی انقدر مهربونه که همه دوستش داریم🥲‌.

 گر نگهدار من آن است که من میدانم ، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792