نمیدونم چرا تو مدار اعصاب خرد کنی قرار گرفتم ب طور ناخواسته درگیر میشم
امروز خواهر کوچکم گفت دارم با اسنپ میام خونه بابام
منم کار داشتم با خواهر بزرگم بهش زنگ زدم یهو وسط حرفام گفتم آبجی کوچیکه داره میاد
یهو داد کشید گفت چرا تو راهش انداختی بیاد بگو یه روز دیگه بیاد
بابا و مامان دعواشون شده گفتن دخترا میان خونمون میریزن
بعدمن گفتم ب من وتو ربطی نداره بگیم اون نیاد خونه باباش
گوشی قطع کردم
ب خواهر کوچیکه گفتم بیا خونه من .بچه هامون باهم بازی کنن
بعد دیدم شوهرم زنگ زد آره خواهرت زنگ زده ب من بیا زنتو جمع کن من کم برای زنت نکردم وهزارتا حرف دیگه
منم خواهرم خونه بود قضیه بهش گفتم
آخه این خواهرم بار چندمشه میگه نیاید خونه بابا
گفتم بیا باهم بریم ب بابامون بگیم اگه ناراحتی ما میایم خونتون بگووو رک
که رفتم ب بابام گفتم اونم گفت من شده عصبانی بشم بگم چرا خونم ریختن اما بعدش آروم شدم
اینجا نباید کجا بیاید
خواهر بزرگم شروع کرد منو نفرین کردن
خود زنی خودش
مامانم پرید ب من چرا رفتی ب آبجی کوچیکت گفتی قضیه رو
مقصر من شدم
ب خدا نمیخواستم بگم اما ب شوهرم زنگ زد عصبی شدم با شوهرم دعواش شده بود آخه شوهرمم گفته بوده ب من و شما چه
هرچی داد زدم گفتم گناه من چیه
من سر پیاز بودم یا ته
اخرم گفتن مقصر تویی