برگشته میگه چرا هست
تو برو آشپزخونه بشین
من از توی هال بهت بگم
میگم یعنی انقدر بد هست میگه آره
رفتم توی اشپزخونه .بعد شروع کرده
میگه
تو دو تا لیوان چایی آوردی خوردیم
بعد ته چاییت مونده بود رفتی اتاقی جایی
بعد من بچه رو اومدم عوض کنم تقریبا شش ماهش بوده
تا باز کردم یه هو
فواره زد ...
بعد دستمو گرفتم جلوش پر شد چکه میکرد
منم دیدم بیای ببینی جنگ راه میندازی
لیوان رو برداشتم خالی کردم توی لیوان داشت از دستم چکه میکرد
بعد سریع با دستمال کاغذی پاک کردم
اومدی
گفتم نم داده بچه
تشک بچه و ...بردی انداختی حموم
منم بعدش بچه رو شستم آوردم
اومدم تا نشستم دیدم لیوان دستته داری میخوری
یکسره هم میگفتی این چایی چقدر بدمزه شده یکم خوردی
🤦♀️
انقدر خندیدم بااااااورم نمیشد شوهرم همچین بلایی سرم آورده
جیش پسرمو خوردم
خدااایا
ولی هنوزم باورم نمیشه
انقدر قسم دادم بگو دروغه گفت نه راست گفتم
بعد آخرش گفت این شماره دو بود برات گفتم
یک مونده بدتر از اینه بعدا آروم بودی میگم
دیگه نمیدونم اون چیه خدا رحم کنه 🤦♀️🤣🤣🤣🤣