من سارا متولد 1379
توخانوادهی پرجمعیت بزرگ شدم
و اخرین فرزند خانواده بودم
که تو سن 13سالگی بودم ک خواستگار برام اومد
همه موافق ازدواج من بودن .واقعا من هیچی درکی از ازدواج نداشتم شاید خنده دار باشه کمی تلخ من فک میکردم ازدواج یعنی بندانداختن به صورت ابرو برداشتن .
خلاصه من ازدواج کردم با مردی که یازده سال از من بزرگتر بود .هیچ حسی بهش نداشتم ن تنها اون بلکه به هیچ مردی
الان از اون ماجرا حدود هشت سال میگذره من یه بچه شش ساله دارم
هر روز غصه خوردن افسوس گذشتهرو میخورم چرا ازدواج کردم هیچ از گذشته لذتی نبردم
باهمسری ک اصلا باهم تفاهم نداریم .....