از وقتی یادم میاد مادرم همش داشت بچه های فامیل رو میزد تو سرمون حتی تا جاییکه بهم میگفت فلانی(پسر خالم) رو از شماها بیشتر دوست دارم
بزرگتر که شدیم هر سال قبل از عید گریه میکرد کسی نیست کارهای عید منو بکنه و من بچه هام دلسوز نیستن در صورتی که مثل کزت براش دیوار میشستیم حتی سقف آشپزخونشم میشستیم
حالا پدرم یکساله فوت شده
خدا شاهده بعد از فوت پدرم تابستون که شد یه هفته خونه مادرم بودم یه هفته خونه خودم
الانم که بچه ها مدرسه میرن چهارشنبه ها سه ساعت راه میکوبم با اتوبوس تا برسم خونش جمعه هم برمیگردم خونه خودم
بعد زنگ میزنه به همه میگه بچه هام خوب نیستن منو تنها گذاشتن بچه هام خوب نیستن
اون اوایل میگفت طلاق بگیر بیا با من زندگی کن
الانم چون گفتم جون ندارم نمیتونم کارهای خونت رو واسه عید بکنم بهش برخورده همش تیکه میندازه بهم
بخدا هفته به هفته خونش رو جارو نمیکنه تا من یا خواهرم بریم جارو کنیم خونش رو
سرحال هم هست و خداروشکر رو پای خودش