یهو یادم اومد باز حرصم گرفت بخدا راست میگمممم
فامیلای دورمون اومده بودن واسه شام مرده و زنش و دوتا دختراش اومده بودن.
دختراش یکی ۱۵ یکی ۱۹ بعد ما اینارو سالی یک بار هم نمیبینیم اون شب واسه اولین بار اومدن خونمون چون مامان بابام تصادف بدی داشتن اومدن حالشونو بپرسن .
بعد منو اجیم داشتیم حرف میزدیم تو اشپزخونه دختره و مادرش هم تو اشپزخونه بودن حس کردم دختره داره عکس میگیره چون واقعا معلومه وقتی یکی میخاد یواشکی عکس بگیره
این هیچی یهو دیدم داره از داداشم یواشکی عکس میگیره
خواستم ی چی بهش بگم مامانم گفت زشته مهمونن گفتم باشه که یهو دیدم در یخچالو باز کرده داره از یخچالمون هم فیلم عکس میگیره باز مامانم نزاشت چیزی بگم که دیگ اخر سر دور هم داشتیم میگفتیم میخندیدیم خیلییی ضایع داشت ازمون عکس میگرفت دیگ اینجا تحملم تموم شد گفتم عزیزم میخای عکس بگیری چرا یواشکی میگیری قبلش بگو ژست بگیرم ینی چی از وقتی اومدی یواشکی عکس میگیری 😖