بچهها من اصلا شانس ندارم بعد کلی ماجرا،بدبختی،ناراحتی که بخام بگم خیلی طولانی میشه شوهر کردم اونم چه شوهری،هه یه ادم خر،بی مسئولیت که اصن زن،زندگی،خونه وایسادن پیش خانواده براش تعریف نشده مجبوری میام وایمیسم خونه بابام اونم مامانم تا باهرکی توی خونه حرفش میشه میاد پاچهی من میگیره به من فوش میده بخدا نمیدونم چیکار کنم؟تصمیم گرفتم بدبختی پیش مادرم بودن بجون بخرم نرم باشوهرم این دفع تا کار معلوم بشه خستم،چرا بعضیا انقد بی غم هستن بعد یکی مثل من از بچگی روز خوش ندیده؟