
دانشجو هستم و از یکی از شهرستانهای اطراف به این جا آمدهام.
در خوابگاه زندگی میکنم و پدرو مادر بیچاره و سادهدل من فکر میکنند دخترشان را برای تحصیل فرستادند، ولی خبر ندارند چه گندی زدهام و مطمئنم اگر بفهمند سکته خواهند کرد.
دختر سر به راهی بودم و کاری به کسی نداشتم و سرم توی درس و کتاب بود. چند هم اتاقی هم داشتم که سر و گوششان میجنبید. خیلی در گوشم خواندند که چرا تو اینقدر پاستوریزه بوده و عضو هیچ شبکهای نیستی! اوایل زیر بار نرفتم.
حتی خواستم اتاقم را عوض کنم ولی چون وسط سال بود هیچکس حاضر نشد جایش رابا من عوض کند.
بالاخره این دوستان نااهل پیروز شدند و مرا تسلیم کردند. شاید یکی از دلایلی که زیر بار حرفشان رفتم این بود که دیگر از متلکهای آن ها خسته شده بودم
. این بود که یک گوشی هوشمند خریدم. خرید گوشی همانا و شروع بدبختیام همان
بی هدف در اینترنت گشتن
کارم صبح تاشب شده بود وبگردی در سایتهای مختلف تا اینکه در یکی از شبکههای اجتماعی با پارسا آشنا شدم. او خودش را اهل یکی از استانهای غربی کشور معرفی کرد.
لیلا به اینجای داستان زندگیاش که رسید، مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
بعد از آشنایی کمکم صحبتهایش رنگ احساسی و عاشقانه بخود گرفت. او ادعا می کرد که نه یک دل، بلکه صد دل عاشقم شده و این احساس دوطرفه بود.
تحمل اینکه روزی وی را از دست بدهم نداشتم. یک روز پارسا ازمن خواست بهانهای جور کنم و به دیدنش بروم،من هم بدون اطلاع والدینم به سمت شهر او راه افتادم فقط یکی از دوستانم را در جریان گذاشتم.
پارسا در ترمینال منتظرم بود. از دیدنش احساس خوبی داشتم. او از من خواست همراهش به جشن تولد یکی از دوستانش بروم و قول داد که اتفاقی نمیافتد.
وقتی به آنجا رسیدیم. ان طور که فکر می کردم نبود. عدهای دختر و پسر با سرو وضع نامناسب در حال رق.ص و پایکوبی بودند.پارسا مرا به انها معرفی کرد و گفت برای استراحت به اتاق بروم. او با رویی باز خیلی تحویلم گرفت و شربتی برایم آورد.
خوردن شربت همانا و… وقتی به خودم آمدم فهمیدم ساعتها خواب بودم. فکر میکردم ماجرای شربت و بیهوشی فقط برای داستانهاست....
ادامه دارد.....