2777
2789

ترم اخر دانشگاه بود

من تونسته بودم ۷ترمه تموم کنم ..درسم خوب بود ..

ترم اخری خیلی سرم شلوغ بود ..

اونقدری که نمیتونستم از خونه بیرون برم ..

اخ که چقد این روزا دیر میگذره ..

راستش به بعد دانشگاه فکر نمیکنم 

به این فکر میکنم که فقط تمومش کنم ..

اصلا دوران بدی نبودا نه اما خب سختیای خودش رو هم داشت ..

اون روز از درس خوندن خسته شده بودم و رو پنجره وایساده بودم و به بقیه نگاه میکردم 

مامان با ذوق اومد تو اتاقم گفت :نسترن کجایی هر چی صدات میکنم پیدات نیست ..

نگاش کردم و گفتم :نشنیدم صدات رو ..

گفت:بشین بهت بگم امروز کی رو دیدم 

با اخم نگاش کردم و گفتم:امروز مگه کجا بودی؟!

گفت:مراسم یکی از فامیلای دورمون بود اونجا عموم رو دیدم ..

چشمام رو ریز کردم و گفتم :کدوم عموت؟!

گفت:همون کوچیکه 

گفتم خب؟!

گفت:بهم گفت چند تا بچه داری؟!گفتم:دوتا دختر دارم ..گفت منم یه نوه دارم که از همه نوه هام یه سر گردن بالاتره ..اون موقع ها دوست داشتم تورو عروس بگیرم نشد و الان میخوام دخترت رو عروس بگیرم ..البته اگه عین تو قشنگ باشه ..گفتم دختر من مثلش رو زمین و آسمون نیست 

همینجوری داشتم نگاش میکردم هیچ وقت از این طرز ازدواج خوشم نمیومد..

گفت:چرا حرف نمیزنی؟!

گفتم؛چون اصلا به مزاجم خوش نمیاد این حرفا ..بعدشم مامان تو که میدونی من و امید ..

حرفم رو قط کرد و گفت:خودتم میدونی امید به درد تو نمیخوره 

با اخم نگاش کردم و گفتم :توکه میکفتی امید خوبه الان چی شد؟!

اخم کرد و گفت:الانم میگم خوبه اما خانوادش به ما نمیخورن 

خندم گرفت و گفتم:مگه چشونه؟!اصلا مگه ما کی هستیم؟!

گفت:ببین تو الان باید به فکر زندگیت باشی با عقلت جلو برو ..اون نوه عموم که میگه ..نوه دختریشه..اون دختر عموم میلیاردره ..خوشبخت میشی 

رفتم سمت کتابم و گفتم :حرفات برام جذاب نیست مامان ..لطفا تمومش کن

گفت:واقعا احمقی..

دید ناراحت شدم از اتاق رفت بیرون ..

من و امید یک سال بود باهم اشنا شده بودیم اما قصدمون از همون اول ازدواج بود 

امید هم دانشگاهیم بود و پسر خوبی بود اما از خانواده ضعیفی بود ..این برای من اصلا مهم نبود چون بخاطر خودش دوسش داشتم اما الان با وجود این خواستگاری که نمیشناختمش کارم برای رسیدن به امید سخت شده بود.




ادامه دارد


خدایا کمک :)

چند روز گذشت ..امید رو تو دانشگاه دیدم 

با لبخند بهم نزدیک میشد 

رفتم جلو و سلام علیک کردم 

گفت:امتحانت رو خوب دادی،؟

گفتم:اره خوب بود 

گفت:چند روزه پشت گوشی هم دمقی..چیزی شده؟!

با لبخند گفتم:نه اوکیه همه چیز 

دوست نداشتم تا اتفاقی نیوفتاده نگرانش کنم 

خودم میتونستم حلش کنم ..میتونستم مامان رو قانع کنم 

با امید رفتم کافه و شیک خوردیم 

مامان همون لحظه زنگ زد ا

گفت:کجایی؟!

گفتم:با امید اومدم کافه 

تا اینو گفتم چند دقیقه سکوت کرد و گفت:زود برگرد 

تلفن رو قط کرد 

به روی امید نیاوردم اما فکرم درگیر شد ..

زود رفتم خونه..به محض اینکه خونه رسیدم مامان اومد جلو در و با توپ و تشر گفت:دیگه بی صاحاب شدی نه؟میدونی بابات بدونه چی میشه؟!

اعصابم خورد شد گفتم :مامان خوبی؟تو که با امید حرف زدی..اوکی بود همه چیز الان چی شده این همه گیر میدی 

گفت:از همون اولم خوشم نیومده بود ازش..اما نگفتم دلت نشکنه 

گفتم :مامان دست انداختی منو؟!چه خبرته؟!من واقعا تعجب میکنم 

همونجوری که غر میزدم رفتم تو اتاق..

دنبالم اومد ول کن نبود 

اومد با زیون نرم قانعم کنه 

گفت:دخترم یه بار با این نوه عموی من حرف بزن شاید خوشت اومد 

مقنعه م رو دراوردم و گفتم :چی میگی مامان؟!من و امید قول و قرار دادیم به هم ..الان بزنم زیر همه چی؟!من نمیتونم نامرد باشم

گفت؛این نامردی نیست دخترم .تو حق انتخاب داری 

گفتم این همه مدت فکرم رو کردم و امید رو با همه شرایطش قبول کردم و بهش اوکی دادم و زیر نظر خودت باهاش درارتباط بودم ..غیر اینه؟!الان برم چی بگم؟!بگم بهتر از تو پیدا کردم یا مامانم بهتر از تو پیدا کرده ؟!

مامان یه جوری حرف میزنی حس میکنم اصلا نمیشناسمت 

مامان زد زیر گریه و گفت:چرا منو درک نمیکنی من مادرم ..نمیخوام زندگی سختی داشته باشی 

اعصابم خورد شد و گفتم :مامان بزار خودم تصمیم بگیرم ..نمیخوام آه کسی پشتم باشه

نمیخوام یه عمر با ترس و لرز زندگی کنم ..

گفت:یه بار فقط ببینش 

گفتم نمیخوام مامان نزار تو روت وایسم 

گفت:چون میدونی از امید بهتره میترسی ببینیش


ادامه دارد...



خدایا کمک :)

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مامان اصرار میکرد و اخر کاری بابا رو هم جلوم قرار داده بود ..

کوتاه اومدم گفتم پسره رو میبینم و میگم نه..میگم اصلا خوشم نیومد و تو همون روز هم به پسره میگم که از من بکشه بیرون و من یکی دیگه رو میخوام

بهتر بود به امید هیچی نگم چون هم اذیت میشد و هم الکی جنگ اعصاب بود 

من که قرار نبود قبول کنم و باهاش اردواج کنم پس ندونستن امید بهتر از دونستنش بود ..

به مامان گفتم قرار رو بزاره برای بعد امتحانام چون نمیخوام حواسم پرت شه اونم قبول کرد..

سخت مشغول امتحان دادن بودم و سعی میکردم همه رو قبول شم تا دوباره دردسر نکشم ..

امتحان ها که تموم شد دقیقا یک هفته بعد قرار شد دخترعموی مامان وپسرش بیان خونمون 

چون هیچ چیز رسمی ای نبود پدر ها رو قاطی ماجرا نکردیم ..

مامان برام کلی لباس خرید و گیر داده بود به خودم برسم تا به چشم بیام ..

همیشه از این نوع ازدواج ها بدم میومد اما مامان مجبورم کرد ..

نیلوفر(خواهرم)که ۱۳ساله بود و مخبر من بود و همه صحبت های مامان و بابا رو بهم میگفت و من از طریق اون فهمیدم که قضیه چقدر برای مامان و بابام جدیه ..

یکم به خودم رسیدم تا فقط مامان رو ساکت کنم ..

لباسی که برام خریده بود رو پوشیدم ..یه شومیز سرخ ابی بود و شلوار سفید ..

شال سفید رو هم برام اورد و گفت:اینم سرت کن نمیخوام فک کنن حجب و حیا نداری..

شال رو سرم کردم و منتظر اومدنشون شدم 

مامان خیلی استرس داشت اما من استرسی نداشتم چون میدونستم قراره چیکار کنم ..

زنگ رو زدن ..بلند شدم و جلو در وایسادم ..

اومدن تو ..گل نخریده بودن چون قضیه فقط اشنایی بود شیرینی خریده بودن ..

دختر عموی مامانم جلوجلو اومد تو و با دیدن من لبخندش گشادتر شد و گفت:ماشالا ماشالا چه خانومی شدی..

پسرش هم پشت سرش اومد داخل..یه پسر قد بلند و خوش قیافه ..خوب بودن و با ادب بودن از سرو روش میریخت

باهام سلام علیک کرد نمیدونم چرا انگار دلم ریخت ..

من از کجای این ایراد میگرفتم ؟!

رفتیم نشستیم 

خوشحالی رو از طرز حرف زدن مامان کاملا میفهمیدم ..

سرم پایین بود اما ناخوداگاه نگاهش میکردم ..

مامان رفت براشون چایی اورد ..و قرار شد من و اون پسری که هنوز ایمش رو نمیدونستم بریم داخل اتاق و باهم حرف بزنیم




ادامه دارد...

خدایا کمک :)

با کلی خجالت رفتیم داخل اتاق من ..

رو تخت نشستم و اونم صندلی رو برداشت و روبه روم نشست ..

سر هردومون پایین بود و حرف نمیزدیم ..

خجالت میکشیدیم ..همه حرفایی که قرار بود بهش بزنم رو یادم رفته بود 

یهو گفت:خب میخواین شروع کنیم ؟!

لبخند زدم و گفتم :بله حتما 

با حذابیتی که تو چشماش داشت نگام کرد و گفت:من برای اولین باره شما رو میبینم ..راستش پدربزرگم خیلی دوست داره که من و شما باهم ازدواج کنیم 

حرفش رو بریدم و گفتم :من اصلا از این طرز ازدواج که کسی مجبور کنه خوشم نمیاد 

سریع گفت:نه نه خدانکرده اجباری درکار نیست اما خب من میخواستم اینجوری شروع کن..در نهایت نظر من و شما مهمه 

نگاش کردم و گفتم :از خودتون بگید 

گفت:من اسمم حسین ..دوتا برادریم ..برادر بزرگترم علی ازدواج کرده ..با کسی که اصلا خانوادم دوست نداشتن ..الانم بچه کوچیک دارن ..

کارمند بانکم ..تازه استخدام شدم ..

پدرو مادرم رو هم که میشناسید ..

سوال دیگه ای هست درخدمتم وگرنه از خودتون بگید ..

لبخند زدم و گفتم:من نسترنم ..دوتا خواهریم و من دختر بزرگه خانواده ام ..دانشجو رشته مدیریت بازرگانی ام ..ترم هفتم اما تموم کردم اگه همه رو قبول شم البته 

گفت:خیلی هم عالی..

گفتم :یه سوال ذهنم رو خیلی درگیر کرده ..شما با این وجنات و شغل خوب و اینا خودتون کسی رو مد نظر نداشتین ؟که خانواده براتون انتخاب کردن ..

خندید و گفت؛میخواستین بگین عرضه نداشتی 

گفتم :نه این چه حرفیه

گفت:چرا خب تو زندگی منم ادمایی بودن اما جدی نبودن ..من یه معیار دیگه برای ازدواج دارم که شاید از نظر بقیه مسخره باشه اما از نظر من نه!

من اول از همه خانواده برام خیلی مهمه ..دختری که خانواده درستی داشته باشه خودشم درسته ،بعدش قیافه و بعدش رضایت پدرو مادرم ..

چون دیدم سر عروسی داداشم چقد اذیت شدن واسه همین میخوام مطابق نظر اونا پیش برم ..

گفتم :بعدا پشیمون نمیشی؟این همه وابستگی به خانواده درسته؟!

گفت:وابستگی اسمش رو نمیزارم احترامه ..نه چرا پشیمون شم اصلا چه تضمینی وجود داره با کسی که عاشقش میشم ازدواج کنم و بعدش پشیمون نشم ..



ادامه دارد..



خدایا کمک :)
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز