2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

۵سال پیش واسه برادرزن عموم اومدن خواستگاری من

اونموقع کنکورداشتم فقط به درس خوندن فک میکردم

ولی خونوادم گفتن پسرخوبیه باهاش آشنابشو الکی جواب رد نده منم قبول کردم


اومدن خواستگاری منواین آقا حرف زدیم 

خیلی خودشو خوب نشون داد

منم گفتم خوبه هم ازدواج میکنم هم حمایتم میکنه که بتونم ادامه تحصیل بدم


نامزد کردیم حدوددوماه باهم درارتباط بودیم راستش من کم کم فهمیدم واقعا بهش علاقه مندشدم باهم خوب بودیم مشکلی نداشتیم


اماهرموقع که پیش خونوادش میرفت اخلاقش عوض میشد خیلی بهونه گیرمیشد

میگفت باید اینجوری برخوردکنی اونجوری لباس بپوشی

من کلا دختر زیبا ومعقولیم نه که خودم بگم همه فامیل ازم تعریف میکنن

سعی میکردم باحرف زدن سوتفاهمارو حل کنم اونم تا لحظه ای که کنارهم بودیم رفتارش خیلی خوب بود اما وقتی میرفت تحت تاثیرحرفای خونوادش بدقلق میشد

مابه هم محرم نبودیم ولی چن باری دستمو میگرفت وقتی بیرون میرفتیم

وقتی هم میگفتم اشتباهه میگفت مگه چیه نامزدیم قراره ازدواج کنیم منم هرروز داشتم بیشتربهش وابسته میشدم


تااینکه یه بارکه بیرون بودیم گفت کسی خونمون نیس بیا بریم خونه یکم صحبت کنیم تنهایی



اولش من قبول نکردم ولی خیلی اصرارکرد 

حتی برگشتم گفتم نمیتونم بیام درست نیست چون ما اصلن معلوم نیست که باهم بمونیم یا نه

ولی اون برگشت گفت این چه حرفیه میزنی 

قول میدم تا آخرش باهم باشیم

تاآخرباهمیم.....

نمیدونم چی شد که قبول کردم شاید تقصیر این دلم بود ولی اشتباه کردم


میدونم الان هرکی اینو بخونه باخودش میگه چه دختربی حیایی 

اما بخدا قسم من فقط بهش اعتماد کردم من فقط دوسش داشتم فک کردم واقعا مرده😔

ببخشید نمیتونم کامل توضیح بدم وقتی باهاش رفتم

خونه خیلی بهم نزدیک شد 

الانم که یادم میادفقط پشیمونم که اجازه دادم لمسم کنه

فقط میدونم خدا خیلی دوسم داشت که بهش اجازه ندادم کاری کنه که بکارتم آسیب ببینه


اون روز گذشت

تقریبا بعد دوسه روز پیام داد کی میتونی بیای بریم بیرون منم گفتم ماتازه همو دیدیم نمیتونم فعلابیام


دیدم پیام داد که راستش من خیلی فک کردم 

تصمیم خودمو گرفتم

مابه درد هم نمیخوریم.....


انگار دنیاجلوی چشمام سیاه شد

حتی نمیتونم توضیح بدم که چقد حالم بدشد

خیلی دوسش داشتم ولی بیشتر بدحالیم بخاطر کاری بود که بااحساساتم کرد


داغون شدم نمیدونستم باید چیکارکنم 

این احساس که ازم سواستفاده شده نابودم کردغرورم اجازه نمیداد حتی ازش بپرسم چرا اینکارو بامن کردی

یادمه فقط گفتم خداحافظ

راستش

خیلی دوسش داشتم ولی بیشتر بدحالیم بخاطر کاری بود که بااحساساتم کرد

هیچکس نمیتونه درک کنه چه حالی داشتم حتی الان که دارم مینویسم بغضم میگیره


جلو بقیه خودمو خوب نشون میدادم که کنار اومدم بااین قضیه وگفتم اخلاقمون به هم نمیخوردولی از درون داغون بودم مثه آدمای افسرده دوس نداشتم هیچکسو ببینم حس بدی بود








تا چن سال هرچی خواستگار واسم میومد بخدا بدون اینکه ببینم رد میکردم 

دیگه دوس نداشتم به کسی نزدیک بشم وکسیو بشناسم 

فک میکردم بالاخره از کارش پشیمون میشه

انگاری یجورایی منتظرش بودم  

فک میکردم اگه برگرده یکم از عذاب وجدان وگناهم که باهاش بودم کم میشه

آخه من بهش بدی نکرده بودم

ولی خیلی به خودم بد کردم 

خیلی خودمو نابود کردم

الکی فقط منتظربودم

چن وقتیه فهمیدم که ازدواج کرده

انگاری اون بی وجدان ترازاین بود که بفهمه باهام چیکارکرده



نمیدونم چرا اینجا درددل کردم 

میدونم من خودم مقصر بلای که سرم اومد بودم ولی من فقط اعتماد کردم

فک کردم مرده روش حساب کردم

خیلی ساده بودم فک کردم اونم مثه منه

اما تهش فقط عذاب وجدان گناه واسم موند

اگه دختر مجردی اینجا هست 

خواستم بگم هیچی تو دنیا ازخودتون مهم تر نیست قدر جسم وروح خودتونو بدونین😔

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز