ی شب تو یه مهمونی دیدمش ! خیلی پسر سرسنگین و خش تیپ و با اخلاقی بود
یکی دوبار ناخاسته باهم چشم تو چشم شدیم
اون شب بعد مهمونی تا صب داشتم بهش فکر میکردم
منی ک از هیچ پسری خشم نمیومد این یکی بد ذهنمو درگیر خودش کرده بود
ب سختی پیج اینستاشو پیدا کردم ! درخاست فالو دادم و قبول کرد
بعد خودش بم پیم داد
نمیدونسم چیکار باید بکنم
حتی ب حسم شک داشتم
خلاصه پیم داد ک حس میکنم پروفایلتون برام اشناس و اینا
خودمو بهش معرفی کردم گفدم اره من همونم ک اونشب باهم فلان جا بودیم
بعد گف نه شوخی میکنی و فلان گفدم ن دارم جدی میگم
خلاصه گذشت هر روز حالم و میپرسید و اینا
منم روز ب روز بیشتر بهش فکر میکردم
انگار عاشقش شده بودم
ولی نمیخاستم حسمو قبول کنم
نمیخاستم زیر بار برم