شوهر دوستم که از هر جا بلاک میکردم پیدام میکرد حتی اومد در خونمون بترسوندم ابروریزی میکنه وحشتناک بود.به دوستمم نمیتونستم بگم. خداروشکر دیگه نمیتونه پیدام کنه.
دامادشونم دیگه همه جا تنها بودم تو باغ یا یه بار بیمارستان حتی شب حنابندونش همش درگوش من حرف الکی میزد تو جمع محبت و... به زنش کمک نمیکنه هی دنبال من راه میوفتاد وسایلمو میگرفتو بچمو براش خرید میکرد پیش بابام خودشیرینی میکرد. کلا چله.
نگاهشم جوری بود که مامانم و بقیه بهم میگفتن شوهرمم حواسش بود روبروش نشینم