اون روزی که مامانم اومد گفت داشت خانومش روانتخاب کرده بهترین روزعمرم بود لحظه لحظه خواستگاری وعقدشون که شهردیگه ای بود روبه خاطر دارم ضربان قلبم راضی شدن پدرم از دیدن خانواده عروس رویادم نمیره حتی شعری که برای داداشم خوندمو گریه کردم روهم یادمه عاشقانه های داداشم بوسه های که به پیشونی خانومش میزد هنوزدرخاطرم هست عشق داغی که خیلی زودسردشد......
داداشم باورش نمیشد که به آرزویش رسیده ...ونشکرهای اون ازمادروپدرم بابت همراهیشون واسه ازدواجش.
روزی که دست تو دست هم اومدن خونه مامانم وخجالت های من ارزن داداشم روکه به یاد میارم دلم خیلیییییی برای اون روزاتنگ میشه،😭😭
شهردیگه ای باهم درس میخواندن تامامانم میگفت دارن میان قندتودلم آب میشد یک شب که دعوتشون کرده بودم خونمون عروسمون سرش گیج می رفت و داداشم آشفته شده بود که ببرمش دکتر ...همیشه دعای خیرتون پشت سرشون بود دوست و آشنا بهشون حسودی میکردن روزایی بود که وقتی میومدن خونه مامانم باهم میرفتم تفریح وبیرون وگردش اونا هیچ مشکلی باهم نداشتن .زن داداشم خانوم واروم وسنگین وبااصالت بود .
روزهاگذشت عروسیشان توی شهرزن داداشم توی اوج کرونابرگزارشد غم سنگینی توی صورتش بود گفتم شاید به خاطر بیماری پدر پیرسون هست .
ذوق رفتن به عروسیشان قابل وصف نیست برام خودتون میدونین که داداش دامادبشه چه ذوقی داره برای یک خواهر
بعدیکسال قرار شد بیان شهرنزدیک شهرخودمون باغچه ذوق و شوقی با مامانم رفتیم خونشون روتمیزکردیم وسایل روچیدیم ...
روزمسابقه تیم ملی ایران توی جام جهانی همه دورهم بودیم بلال خوردیم گفتیم و خندیدیم جیغ زدیم و باهم شادی کردیم چه روز خوبی بود....