میدونم یه بار تایپک زدم...
داستان زندگیه خودمه....
میگم کسی شاید امیدشو از دست داده...
یا کسی که فک میکنه خدا نمیبینتش....
.....
۱۳ سالم بود برام خواستگار اومد یکی از اقواممون..خونوادم دیدن پسره خوبیه قبول کردن من پا فشاری کردم که من نمیخام ...حرفم براشون مهم نبود ...منم فک میکردم اجبارم نمیکنن تااینکه ۱۵ سالم بود دوباره اومدن خواستگاری..منم به مادره پسره گفتم نمیخام پسره شمارو...(من مادرم فوت کرده)نامادریم اومد گفت ولش کنید بچس و اینا...بعد اومدیم خونه خواهر مام بزرگم ...نامادریم باز باهام حرف زدم هرچی میگفت میگفتم من قبول نمیکنم...یادمه جلوی کله دخترای فامیل بهم سیلی زد....غرورم شکست...ولی من باز قبول نمیکردم....یادمه کل ۱۳ تا ۱۸ سالگیمو گریه کردم ...همش به فکر خودکشی بودم به فکر دعا و طلسم بود...تا اینکه ۱۸ سالم شد....