دعوامون شد. میگه اصلا دوستم نداره. میگه از دست غرهات خسته شدم.
مادرش تیکه میومد قبلا. تو مراسمات مون کاری کرد کم بزاره. بعد یه عروس آوردن از خانواده بدبختی.. همه کار کردن براش. البته شوهرش گوشش بدهکار نبود و مادرش غر میزد.
منم خیلی بهم زور داشت بهش گفتم. یا مثلا تو حرف ها میگفتم. بدش میاد . خانم پدرش یه تیکه جهیزیه بهش نداده. خونه وماشین و مراسم و طلا گرفته. بعد میگم آخی ساخت تا وسیله خونه خرید و... اون شده خوب. اون وقت من گرون ترین جهیزیه ممکن رو بردم هی آوا فلانچیز نیست و.. یا اا داری...
میدونی چرا زور بهم داشت میگفتن ما خانوادگی همینیم . حالام برادرش ممکن بود طرح بیفته شهر ما. این میگفت نه گناه داره خونه گرونه اینجا کاش شهر خودمون یا اطراف بیفته. بع افتاد شهر کنارشون. منم خوشحال بهش گفتم. یهو جن گرفتش تقصیر تو بود من بهش نگم بیا اینجا