اخه ده ساله ازدواج کردیم اگه دعوا گرفت با خانوادش من فقط نگاه کردم گفتم خودشون حل میکنن توی هیچ کاریشون دخالت نکردم حرف نزدم چون فکر میکردم به من مربوط نمیشه من فقط ادم بده میشم شوهرم بدون گفتن ب من زمین گرفت با برادرش بعدش ب من گفت گفتم اوکی تنهای وسعش نرسیده طرح خونه ریخت از من نظر نخواست تلوزیون گرف ب من نگف درو پنجره انتخاب کرد نظر من مهم نبود سر یکی بودن حیاط اختلاف داشتن نکرد بگه بزارین نظر زنم چیه اونم حق زندگی داره اونجا الانم یه مسئله ای پله های طبقه بالا میاد تو حیاط ما باهاش حرف زدن گفته هرکاری میکنین بکنین. من فقط از این ناراحتم ک اصلا منو ادم حساب نکرد نظرمو بپرسه وگرنه بخدا من اصلا مشکلی نداشتم سر همین یه بحثیم کردیم ولی حرفام تو دلمه هنوز