اون قدر ماجرا های پیچیده ای تو زندگیمون پیش اومده که نمیدونم کدوم رو تعریف کنم
حالم خیلی بده دیشب داشتم از غصه و فکر و خیال دیوونه میشدم خسته بودم ولی نمیتونستم پلکامو بزارم رو هم. داغونم. صبح هم از ساعت شیش بیدارم فکر و خیال ولم نمی کنه.
دلم برای خودم میسوزه
جز محبت به اطرافیانم نکردم و جز بدی ندیدم.
چجوری بعضیا این قدر بد میشن.
کاش میتوانستم مثل بقیه بشم.
برادرم همیشه میگه اگر گرگ نباشی تو جامعه، بقیه تو رو گوسفند فرض میکنند و مثل گرگ می درن. راست میگه.
کاش میتوانستم مثل بقیه گرگ باشم ولی تو ذاتم نیست. نمی تونم. همیشه تو زندگیم متواضع بودم و احترام اطرافیانم رو نگه داشتم. اشتباه کردم. لایق نبودن.