ما یه دوستی داشتیم که تقریباهمزمان عقد و عروسیمون بود اونا زندگیشون خیلی خوب بود شوهره بسیار مرد آروم و خوبی بود و همسرشون بسیار حمایت میکرد و در آمد خوبی داشتند
زندگیشون درست برعکس زندگی ما بود
باهاشون خیلی رفت و آمد داشتیم ولی وقتی دیدن ما تو زندگیمون مشکلاتی داریم خیلی شیک کشیدن کنار و رفت و آمد و قطع کردن
زندگی ما بسیار دچار بحران بود من میدیدم که شوهرم رفتارای مشکوکی داره و خیلی دوست داره تو خونه تنها باشه و همیشه به من میگه دوست داری شب بمون خونه مادرت منم بهش شک کردم و در نهایت دیدم بله وقتی من نیستم مواد مصرف میکنه
خلاصه گشتم و مواد و پیدا کردم و دعوا راه انداختم که گفت تفریحی میکشم و .....
ولی من ترسیده بودم خونه رو اصلا خالی نمیزاشتم هیچ مراسمی و بدون اون نمیرفتم
به مامانم سرپوشیده میگفتم ولی مامانم حرف و عوض میکرد
و من تمام غمهای عالمو میریختم تو دلم